بگذارید تاصبح داد بزنند
دریکی از کشورهای عربی که بوسیله نماینده ی کشورانگلستان اداره می شد
روزی نماینده پادشاه انگلستان که اولین روز خدمتش بود که به این شهر آمده بود وتا به آن زمان به هیچ یک ازکشورهای اسلامی سفر نکرده بود نزدیکهای صبح ناگهان ازهرکوچه ومحله ای صدای بلندی شنید وحشت زده ازخواب بلند شد
به کارکنانش گفت:چه خبر شده است مردم چرا این موقع سر و صدامی کنند؟نکند می خواهند علیه ما قیام وشورش کنند؟
باخود می گفت:عجب قدم بدی داشتم روز اول ماموریتم روز بسیار بدی برای من بود.
کارمندان گفتند:نه قربان خیالتان راحت باشد این مراسم مذهبی مسلمانان است که انجام می دهند واین جملات را هرروز چند بار با صدای بلند فریادمی زنند.
نماینده انگلستان گفت بگویید ببینم این فریادی که اینها می زنندضرری به صادرات نفت ازاین کشور
می زندیانمی زند؟ کارمندان گففتند:نه قربان این کاررا این مردم سالین سال است که این کاررا انجام می دهندوهیچ ضرری هم به ما نمی زنندماهم کارخودمان را انجام میدهیم.
نماینده انگلستان گفت:حالاکه این فریادهاضرری به مانمیزند
بگذارید تاصبح داد بزنند.
اذان گوی حق خواه
روزی روزگاری دریک شهریک مامورستمگری بود که به همه مردم وکاسب ها
زور می گفت وهیچ کس هم دسترسی به حاکم آن شهر رانداشت تا برود وشکایت کند.
روزی این مامور زور گو آمد به مغازه کفاشی وبدون اینکه پولی به کفاش بدهد کفشی گران قیمت را برداشت ورفت هرچه کفاش داد وفریاد کرد که چرا پول نمی دهی مامور ستمگر بهانه جویی می کردوکفاش را بیشتر اذیّت می کرد وبه کفاش می گفت :حالا که داد وفریاد می کنی دستور می دهم مغازه ات راببندند .
کفاش بیچاره دیددسترسی به جایی که حقّش رابدهند ندارد رفت گوشه ای وچند لحظه فکر کرد
ودو مرتبه رفت داخل مغازه وشروع به دوختن کفش کرد .
دائم در فکر این بود که چکار کند تا این مامور ادب شود واین کارهای زشت را انجام ندهد
غروب که شد به خانه رفت ولی از سرش فکر مامور بیرون نمی رفت
فکر تازه ای به ذهنش رسید ,تا نیمه های شب صبر کرد وقتی همه به خواب رفتند
رفت بالای پشت بام و شروع کرد به اذان گفـتن ,صدای اذانش چنان بلند بود که به خانه حاکم صدایش رسید,حاکم ازخواب بلند شد ,با ناراحتی فریاد می زد:که این موقع شب چه زمان اذان گفتن است نه غروب است نه وقت اذان صبح برای چه این زمان اذان می گوید.
همان موقع دستور داد فرمانده نظامی اش که برود وموذن را پیدا کند.
فرمانده نظامی با سربازان به سرعت صاحب صدا که همان کفاش موذن بود را پیدا کردند
او راشبانه به کاخ حاکم آوردند واورا تاصبح درزندان نگه داشتند.
صبح حاکم موذن را خواست وبه او گفت: چرا آن موقع شب اذان گفتی ومردم را ازخواب بیدار کردی؟
کفاش ماجرای مامور ستمگر را توضیح داد وحاکم دستور داد مامور ستمگر را بیا ورند
وقتی اورا آوردند معلوم شد که درخانه این مامور ستمگر همه این وسایل از مغازه ها به همین صورت
جمع آوری شده است وهیچ کس جرات اینکه حرفی را بزند را نداشته است.
دستور داد وسایل به صا حبانش برگردانده شود ومامور ستمگر را هم به آن محله بر دند وهمه ی مردم جمع شدند تا تنبیه ومجازات مامور ستمگر را ببینند ,یک نامه هم به کفاش داد وزیر آن مهر کرد وفرمانده نظامی شروع به خواندن
نامه کرد ,دراین نامه این طور نوشته شده بود
بسم الله الرحمن الرحیم
ازاین به بعد کفاش موذن نماینده ده من می باشد وهرکس فکرمی کند به او ظلم وستمی شده است
ونمی تواند حرفش را به من بزَند وحقش را بگیرد
می تواند به کفاش مراجعه کند واوهم درهر ساعتی ازشب با صدای اذان مجازاست که من را خبردار کند
والسلام نامه تمام
ولی ازآن زمان به بعد دیگر کسی جرئت دزدی کردن وزور گفتن به کسی را نداشت چون می دانست اگر این کار را بکند کفاش نیمه های شب دو مرتبه اذان خواهد گفت